رمانابرویم را پس بده فصل 1
(شاخه ی تکیده.. گل ارکیده ...) **** -کفش وجورابهاتو دربیار .. -چی ..؟ بغض تو گلوم وقطره های اشکم از هم سبقت گرفته بودن ..دیگه از این همه خفت به فغان اومده بودم ...خدایا من دارم به کدوم جرم بازجویی میشم ..؟ -گفتم کفش و جورابهاتو دربیار .. با اشکهایی که دیگه حتی نمیتونستم جلوی ریزششون رو بگیرم ...اروم کفشهام رو دراوردم ... کفشهای ساده وقدیمیم رو که حتی گوشه هاش زخمی بود ومجبور بودم به خاطر معلوم نشدن سوراخ های کنار کفشم جوراب مشکی بپوشم .. نمیخواستم جورابهام رو دربیارم ..نمیتونستم .. -یالالله گفتم جورابهات .. نمیخواستم ..خدایا میبینی؟ نمیخوام ..ولی بنده ات ...همین بندهءمغرورت ...داره زورم میکنه .. دستم به سمت جورابهام رفت یه قطره اشک درست کنار پام رو موزائیک افتاد که در باز شد .. -اینجا چه خبره ..؟ اونقدر خفت کشیده بودم که همون جور که خم بودم از درد تا شدم وصدای هق هقم اطاق رو گرفت . دستهام رو رو صورتم گذاشتم وزار زدم به بخت شومم صدای امیر حافظ رو درست نمیشنیدم ولی معلوم بود که از دیدن پدرش اون هم تو این ساعت از روز تعجب کرده .. -سلام حاجی شما کجا ؟اینجا کجا .. -علیک سلام ..اینجا چه خبره ..؟ صدای طعنه امیز امیرحافظ چنگ زد به اعصاب ناارومم -خانم دزدی کرده دارم دستش رو رو میکنم .. نفس حاج رسولی به قدری سنگین بود که حتی من هم میون هق هق هام صداش رو شنیدم .. -لا الله الا الله ..مگه تو خدایی که داری آبروی یه آدم رو میبری ..؟ -حاجی مطمئنم کارخودشه .. صدای نیمه بلند حاجی من رو هم ترسوند -میشنوی چی میگم امیر حافظ..؟دارم میگم مگه خدایی که همه چی رو بدونی .. -ولی حاجی .. -برو بیرون..برو بیرون تا بیشتر از این گند بالا نیاوردی .. اشکهام بی مهابا میریخت ..بهم گفته بود دزد ..تهمت دست کجی زده بود .. به من... به منی که برای یه لقمه نون حلال حاضربودم هرکاری بکنم حتی طی کشیدن کارخونه .. درکه بسته شد صدای گریه ام هم بلند تر شد ..اونقدر تحقیر شده بودم که میون همون زار زار گریه ام نالیدم ... -میبینی حاج رسولی ..میبینی پسرت با من چه کرده ..؟ صدای نادم حاج رسولی هم نتونست دلم رو اروم کنه .. -شرمنده ام دخترم .. -شرمندگی شما چی رو عوض میکنه حاج آقا ..؟ -بپوش دخترم .. اونقدر دلم پربود که بی توجه به تمام محبت هاش ..به تمام پدرگریهاش برام .. توپیدم ... -اگه دخترتون بودم اونوقت پسرتون بهم تهمت ناروا نمیزد ..منو اینجا گیر نمیانداخت که نکنه یه ریال از تو کارخونتون ببرم بیرون ..من رو نمیسپورد دست خانم شریفی تا لباسهام رو بگرده ... -بیشتر از این چوب کاریم نکن دختر جان .. امیرحافظ بچه است ...جوونه ..پخته نشده .. -حاج رسولی میدونید با ابروم بازی کرد؟ ..میدونید جلوی چند نفر خاروخفیفم کرد ..؟حالا من دیگه با چه رویی بین این ادمها سر بلند کنم .. زار زدم .. -چون پول ندارم ..چون فقیرم ..چون یه ادم اس وپاسم ..باید ابرو هم نداشته باشم …باید هرانگی که خواست بهم بزنه ..؟ یه نفس گرفتم وبا بغض گفتم .. -حاج رسولی ...بد کرد با من .. حاجی جعبهءدستمال کاغذی رو از رو میز برداشت وکنارم خم شد ..نگاهش رو با متانت به یه جای دیگه دوخته بودانگار شرمش میشد تو چشمهام نگاه کنه وبگه تا پسرش رو ببخشم ... خودش هم میدونست که پسرش چه بلایی به سر من اورده بود .... -شرمنده ام جز شرمندگی حرفی ندارم .. چند تا دستمال کشیدم بیرون .. -شما چرا شرمنده ای ..؟شما که بهت تهمت دزدی نزدن ..؟شما که پول داری ..افتخار داری . همه چی داری .. همه پشت سرت نماز میخونن حاج رسولی ..من شرمنده ام ..من رو سیاهم ..منم بندهءبی ابروی خدا .. دستهای حاجی مشت شد -چرا دلت اینقدر پره دخترجان...آبروت رو برات پس میگیرم .. .. دستمال کاغذی تو دستم رو خورد کردم وپرت کردم رو زمین -ابروی من مثل این تیکه های پخش شدهء دستماله ..میتونی جمعشون کنی حاجی ..؟ اگه میتونی بسم الله ..ولی بدون باید تا بشی ..باید زانو بزنی ..باید بگردی دنبال تک تک ریز ریزهاش .. میتونی حاجی ؟...میتونی غرور خودت وپسرت رو بشکنی آبروی من رو برگردونی ؟نمیتونی حاجی .. چرا اینقدر بی رحم شده بودم ..این مرد حاج رسولی بود ..کسی که هربار بی مزد ومنت کمکم کرده بود ولی با این کار پسرش چشمم رو رو همه چیز بسته بودم ...حس میکردم کاسهءچشم حاجی خیس شد .. -نمیتونم ولی سعیم رو میکنم .. بغضم رو قورت دادم .. -نخواستم ..تاحالا از صدقه سریتون نون بردم تو سفره ام ..نمیخوام سرخم کنید ..نمیخوام به خاطر من.. شما خم بشید .. من میرم به حرمت اون نونی که تو سفره ام بردم ...حرمتتون رو نگه میدارم ومیرم .. شروع کردم به پوشیدن کفشهام وبعد هم خم شدم روزمین تا دستمال کاغذی ها رو جمع کنم .. حالا اگه سرکارم برنمیگشتم هم مهم نبود... حداقل تمام اون بار خفت وخاری رو رو دوش حاجی گذاشته بودم .. خدای من هم بزرگ بود ..بالاخره یه جایی.. یه کاری پیدا میکردم .. حاجی کنارم خم شد وگوشهءمانتوم رو گرفت .. -بلند شو دختر جان... میگم بیان تمیزش کنن .. -نه جمع میکنم وجمع هم کردم .وهمه رو ریختم تو سطل اشغال درست مثل ؟؟؟ .. خواستم برم سمت در که صدای حاجی بلند شد .. **** با همون چشمهای خیس از اشک برگشتم به سمت حاجی ... حاجی با شرمندگی پرسید .. -ارکیده خانم مارو بخشیدی ..؟ دوباره کاسهءچشمهام پر شد .. ...کی قرار بود خلاص شم از این همه حقارت ...؟ -من کیم که ببخشم حاج رسولی ..خدا از گناه پسرت بگذره من که دارم میروم و.. بغض توگلوم اجازهء نداد بیشتر از این حرف بزنم .. امان از این بغض ودرد تو سینه چی میگفتم من ..؟کجا میرفتم ؟..تو این برهوت تنهایی کجا رو داشتم که برم ..? صدای پر صلابت حاج رسولی پنجه کشید به افکارم ... -نه شما نمیری ..شما میمونی تا همه چیزرو به حالت اولش برگردونم .. یه پوزخند ناخواسته نشست کنج لبم .. -ولش کنید حاج رسولی ..آدم بزرگی نیستم که طبقه ام بالا باشه .همین که گفتین بهم اطمینان دارین برام بسه ...دوست نداشتم حداقل شما راجع من فکر بد بکنین .. بابت حرفهایی هم که زدم معذرت میخوام درست نبود گناه پسرتون رو به پای شما حساب کنم .. -چرا بری دخترم ..؟مگه آبروت رو نبرد ؟..مگه جلوی همه بهت نگفت دزد؟ ..حالا بمون وبه همه ثابت کن که دزد نیستی با عملت به همه بگو که پسر من اشتباه کرده .. تو دلم گفتم ( من رو با کی در میندازی حاجی ..؟با پسرت ...؟با نبض تپندهءکارخونه ات ...با کسی که با یه گوشهءچشمش ده تا مثل من رو میخره ومیفروشه ...؟فکر میکنی تو این نبرد نا جوانمردانه کی میبازه ..؟خب معلومه ...ارکید پیشونی سوخته ...) -حاج اقا چرا اینکارو میکنید مگه من کیم؟ ..تو این مملکت هرروز کلی ادم متهم میشن ..وکسی هم جوابگو نیست.. من هم مثل اونها .. -من به اون ادمها کاری ندارم ...به کاروکاسبی این مملکت هم کاری ندارم ...بلکه با سرنوشت تو کار دارم ... تو داری پیش من کار میکنی... پسر من بهت تهمت زده ..نمیتونم ساده بگذرم ..امیرحافظ باید درست بشه ..باید یاد بگیره که رو قیافهءادمها قضاوت نکنه .. -پس من رو برای تنبیه کردن پسرتون میخواید ..؟ -این چه حرفیه ..؟من نمیتونم دو روز دیگه که افتادم مُردم... اون دنیا جواب دل شکستهءتو رو هم بدم ..هرچقدر که خوب باشم حلال وحروم سرم بشه ودل خلق الله رو بدست بیارم بازهم تنم میلرزه که اون دختر به خاطر رفتار احمقانهءپسر من بی آبرو شد ..نمیتونم ولت کنم دخترجان. دوباره عزم رفتن کردم ..ولی با یاد اوردی چند دقیقهءقبل برگشتم .. -حاج اقا یه سوال بپرسم .. -بپرس دخترم .. -از کجا میدونید که من دزد نیستم ..شاید واقعا اون چک رو ورداشته باشم .. حاجی یه لبخند ملایم زد ... -دخترجان من ادم شناس قابلیم ..شصت وپنج سال ...صحبت یه عمره ..دوبرابرتجربهءتو واون پسر ...دیگه میدونم جنس گریه ات چیه .. میدونم وقتی تو چشمهات نگاه میکنم غصه داری یانه .. میخواستم بهت بگم امروز رو مرخصی بگیری ..ولی دیدم صلاح نیست ...بمون سر کاروعزتت رو پس بگیر ازهمین پسربیفکرمن هم پس بگیر شاید با این اتفاق سرش به سنگ خورد وادم شد ..شاید فهمید که نباید این جوری راجع به یه ادم بی گناه قضاوت کنه .. واقعا برای خودم متاسفم که بعد ازیه عمر خدا خدا کردن ....پسرم تبدیل به کسی شده که خیلی راحت به دیگران تهمت میزنه وبه عواقبش هم فکر نمیکنه از روت شرمنده ام دخترم ...ایشالله که حلالم کنی ... حس کردم شونه هاش زیر بار حرفهام به قدری خم شده که دیگه راست نمیشه ... -برو دخترم ..وحلالم کن ... نگاهم به صورت ومحاسن زیباش افتاد ...این مرد غرق نور بود ...برام یاداور محبت خدا بود ..فقط خدا میدونه که تا حالا چقدر بهم کمک کرده ودستم روگرفته ... واقعا دلم نمیومد با این سنگدلی ...روح وروانش رو ازار بدم وکاری کنم که مدام شرمنده باشه ... درسته که پدر امیرحافظ بود ..درسته که پسرش ناتو از اب دراومد بود وجنسش خراب بود ..ولی مرد بود ...ومن مدیون تموم محبت های پدرانه اش ... برگشتم به سمتش واز ته دل گفتم ... -حلالید حاج رسولی ..نگران نباشید ... (این روزهایم به تظاهر میگذرد تظاهر به بی تفاوتی تظاهر به بیخیالی به شادی...!!!! به اینکه دیگر هیچ چیز مهم نیست اما... چه قدر سخت میکاهد از جانم این نمایش) سوار سرویس شدم بازهم نگاهم روی حسامی چرخید ..کسی که از روز اولی که پامو گذاشته بودم تو این سرویس فقط بهم نگاه کرده بود ..ساکت واروم ..بدون حرف نگاهش روی صورتم چرخید ولی من زودتر از اون چشمهام رو گردوندم ورو گرفتم ..امروز از اون روزهایی بود که نه حوصله داشتم... نه اعصاب وکشش کافی .. صدای پچ پچ همکارام کم کم داشت برام واضح تر شد .. -مثل اینکه پسرحاجی مچش رو گرفته . -وای راست میگی .؟به قیافه اش كه نمیخوره دزد باشه ... -خب دیگه اونی که ناخلفه.. نمیاد رو پیشونیش بنویسه من دزدم یا دستم کجه ... -اره والله راست میگی ..ادم دیگه تو این زمونه نمیتونه حتی به چشمهاي خودشم اطمینان داشته باشه .. نگاه حسامی سنگین تر میشه ..سنگین وسنگین تاجایی که پَرِ چادرم رو رو صورتم کشیدم واشکایی که پشت پلک چشمام حبس شده بودن و ازاد کردم .. دلم به قد دنیا از همهءدنیا گرفته بود ..امروز از اون روزهایی که فقط میخواستم چشم ببندم ..بمیرم تا ابد ...زیر لب زمزمه کردم .. (کــــــــــــــــآش میــــــــشد آدمــــــــــــــ…….. گــــــآهی به اندازه ی نـیــآز، بمیـــــرد!!! بعد بلند شــــــود آهستــــه آهستــــــــه خــــــــآک هایش رآ بتکــــــــآند گردھآیش بمآند اگــــــــر دلش خوآست، برگردد به زنــــــــــدگی. دلش نخوآست، بخوآبــــــــــــــــد تا ابـــــــــــــــــــــــ د) نه هوایی فرو کنی تو شش هات ..نه انرژی ای بدی به قلبت برای تپیدن ..فقط بمیری ..بمیری وتموم از زیر چادر خیره شدم به شهر سُربی... به ادمهای خاموش... به مردم مُرده .. خدایا اینجا کجاست که زندانیاش به حبس محکوم شدن ...اون هم تا ابد ...؟نفس نفس تا ابد ..؟ گه گاهی هم یه دل خوشکنک ساده... برای راحت تر طی کردن عمر محکومیت . نگاه خیرهء یخ زده وسردابه ام.... به خیابون های پرازتلخی میوفته ...اشکام رو اروم اروم پاک میکنم ..با احترام ... حرمتشون رو نگه میدارم ..حرمت قطره هایی که اگه نبودن.... تا حالا غمباد این دلم رو زیر و رو کرده بود سرکوچه که رسیدم اقای خسروی وایساد... مثل همیشه... مثل این دوسال ...بی حرف وبی کلام .. ومن پیاده شدم...مثل همیشه ...مثل این دوسال ...بی حرف وبی کلام . نگاه حسامی بدرقهءراهم شد تو پا گذاشتن به زهر هلاهلی که هرروز غلیظ تر از قبل میشد .. قدم گذاشتم تو گنداب زندگیم ..سلام بخت وپیشونی سوخته .ارکیده دوباره اومده تا تَن بِده به سیاهی هاتون ..تا بسوزونه باقی عمر سوخته اش رو . پا گذاشتم رو زمینی که حتی شک داشتم که خدا از اون بالا ی اسمونها گوشه چشمی هم بهش داره یا نه ... اصلا میدونه این تیکه زمین وجود داره یا مثل اون قسمت از مثلث برمودا گم شده تو دل زمین ..؟ قدم هام سست بود ..سست وبی جون ...نگو چرا سست .؟نپرس چرا بی جون ..؟ مگه تو زندگیم رو ندیدی؟ ..مگه ندیدی قضا وقدرم رو؟ ...مگه لمس نکردی حقارتم رو؟ .. این سستی هم مال یه حقارت دیگه است... مال زندگی کردن با موجودی به اسم سپهر ..با حیوونی که سگ پاسوختهءدم درحیاط هم شرف داره بهش .. چهار چوب زنگ زده با درسبز لجنی ...مثل هرروز بهم دهن کجی کرد.. به این کسی که سست وبی جونه ...از زندگی با سپهری که... مرد نبود ...نامرد هم نبود ..حیوون وجن واِنس هم نبود .. هرچی بود ...من عاجز بودم از کشفش ..از کشف موجودی که سه ساله دارم سر به بالینش میزارم وهرروز عطر یه زن غریبه رو از لابه لای دکمه های صدفی لباسش بو میکشم .. خیانت که شاخ ودم نداشت ...مال پسر همسایه هم نبود ...خیانت رو پَر سفرهءمن نشسته بود... چه با دعوت ...چه بی دعوت .. مثل یه ربات چادرم رو بالاتر کشیدم ..کلید دروانداختم ورفتم تو . به نظرت روزی سردتر وپژمرده تر از امروز هم وجود داره ..؟نه نداره .. اخه امروز خدای اون بالا .....دست جدیدی برام رو کرده بود ...انگ دزدی ..انگ دست کجی ..به منی که خودش میدونست حاضر بودم بمیرم ولقمهءحروم از گلوم پائین نره ... من که زندگیم رو روپایهءحلال وحرومی گذاشته بودم این عاقبتم بود... چه برسه به بردن لقمهءحروم سرسفره ام دروبازکردم ..بخت سوخته وانتخاب غلط واشتباهم بهم سلام کردن ..پاگذاشتم تو حیاط 3 در3 .. انتخاب غلط پررنگ شد ..پررنگ وپررنگ... تا جایی که من رو حبس کرد تو خودش .تو جواب این انتخاب ..تو عقوبت این خیره سریها ... چادرم رو از سرم برداشتم.. کمرم قد یه کوه سنگین شده بود .. (ای کاش میــــــــشد آدم گــــــآهی به اندازه ی نـیــآز، بمیـــــرد!!! ) *** التماس می کردم؛ مثل همیشه؛ مثل سه سالی که تنم به مزه ی کمربندش بدجوری عادت کرده بود. ـ نزن، بی انصاف نزن. نزن که دیگه این تن و بدن خسته، طاقت یه ضربه ی بیشتر رو نداره. نزن که با هر شلاق اضافه، خون و جونی نمی مونه. آخه چرا می زنی؟ چرا کباب می کنی؟ چرا این تن به گل نشسته رو شکسته تر می کنی؟ مگه من چیم؟ کیم به غیر از یه زن؟ به غیر از یه همسر؟ تا کجا می خوای پیش بری؟ کی این ولع سیری ناپذیرت تموم می شه؟ باز هم شلاق بود و ضربه های مشت و لگد. دردشون اون قدر زیاد و زیاد زیاد شد که دیگه حس نمی کردم، که دیگه درک نمی کردم و داشتم می رفتم رو ابرها. داشتم آسوده می شدم از بند زن بودن؛ ولی باز هم میون ضربه ها التماس می کردم. ـ نزن بی غیرت. به تویی که داری زندگیم رو می بینی می گم. غیرت که به رگ برامده نیست، به بازوهای برجسته نیست. به عدالته، به حفظ حریم زنانگیم. به این که وقتی عصبانی می شی با خودت بگی اون زنه و من مرد، اون نازه و من نیاز، اون حوّاست و من آدمی که به عشقش از بهشت رونده شدم؛ ولی چقدر زود فراموش کردی که تو آدمی و من حوّام. چقدر سریع از یاد بردی که حوّا همون حوّای سابقه؛ ولی تو دیگه اون آدم قبل نیستی. اون عاشق بی قرار که آسمون رو به زمین می آورد نیستی. صدای نفس نفس از یه جای دور می یاد، از میون کلی مه و بوران. خسته شده، حق داره، زدن یه آدم کم چیزی نیست، انرژی می بره، خستگی داره، داره نفس تازه می کنه تا بره برای راند بعدی. راند بعدی؟! حکایت من حکایت همونیه که از درد زیاد زده به طبل بی عاری. پوست کلفت شده تو سختی ها. محکم شده تو چینش لوگوهای رنگارنگ زندگیش. باز هم بی اراده زمزمه می کنم: ـ من همونم كه یه روز می خواستم دریا بشم می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم آرزو داشتم برم تا به دریا برسم شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم. رسیدم؛ اما به کجا؟ خب چی عایدم شد از این رسیدن؟ شد این رویای کِبره گرفته. شد این زندگی سر تا پا نجاست و کثافت. صدای زمزمم رو حتی بعد از این همه عصبانیت هم می شناسه. می شنوه و حالش عوض می شه، انگار تازه می فهمه.اِ اِ؟ دیدی چی شد؟ این که همون ارکید خودمه، همونی که پاشنه ی در خونشون رو برای بله گرفتنش از جا کندم. ای دل غافل، پس تو کی هستی؟ تویی که سر و صورت و بدنت پر از کبودی و زخم شده، چه جوری رخنه کردی تو زندگیم؟ حافظش دوباره می پَره به گذشته. مرد شیک پوش من که عطر کِنزووایِرش تمام بینیم رو پر کرده، قلاب کمربند رو آزاد می کنه از دستش. یادش سوخته! یه زمانی، تو دوران جاهلیتم، چقدر این رایحه رو دوست داشتم! دستاش بعد از چند ماه نبودن پَر می کشه برای در آغوش کشیدن جسم مُردَم. می دونی چی تو این لحظات بدتر از مردن آزار دهنده س؟ این که نمی دونی عشق رو باور کنی یا نفرت رو؟ چه تصویری از من تو ذهنش ساخته که این جوری داره لهم می کنه. بیا، تو حداقل بهش بگو، بهش بگو اینی که داری از لمس پوستش مست می شی، همونیه که التماس می کرد تا نزنیش. همونیه که تا یه ساعت پیش از سگ خونت هم کمتر بود؟ بیا بهش بگو عصبانی شدی، کمربند رو از کمر شلوارت باز کردی و به روی تن و بدنش کشیدی، عیب نداره، دستت درست؛ ولی دیگه چرخش کمربند توی دستت و آزاد کردن قلابش، برای زدن تن و بدن این زن سیاه بخت چه حکمتی داشت؟ بس نبود این گوشت و خون رگه رگه شده؟ کافی نبود این کبودی های پهن دلمه دلمه شده ی رو شونه و کتف و کمر و رون پاش؟ باید حتما قلاب کمربندت رو هم با تن و بدن ارکید سینه سوخته آشنا می کردی تا حرصت بخوابه؟ **** **** حالا که شده یه مرد دیگه، شده همون آدم هزار رنگ حوّا. همونی که یه روزی به عشق فردوس برین که وعدش رو داده بود، پا گذاشتم تو خونه اش و بله دادم به همه ی یا علی هاش؛ ولی الان از اون همه یا علی، یه قلاب کمربند مونده و ضربه های محکم و درد تنم. این لحظه ها از اون موقع هاییه که می خوام هوار بکشم، می خوام بگم اینی که داره زجر می کشه، چه فرقی با اونی که یه ساعت پیش پنجت رو تو موهاش فرو کرده بودی و پوست سرش رو با زور غلفتی می کندی داره؟ بدنم که از شدت درد مچاله می شه و سر بلند می کنم و نگاهم رو می چسبونم به سقف اتاق. اگه خونم سقف نداشت، حتم دارم که می رفت و می چسبد به حریم کبریایی خدا و اون وقت بود که می تونستم ازش بپرسم: "خدایا!؟ خسته نشدی از این همه درس عبرتی که به بندت دادی؟ بس نبود تکلیف های شبی که هزاران هزار بار از رو تصمیم کبری نوشتم و دم نزدم؟ کی می خوای تمومش کنی خداجون؟ یه وقتی اون قدیم ندیم ها خیلی مهربون بودی، بعد از کلی دعا دعا و خدا خدا، حاجت روام کردی و آخر سر منو زن سپهر کردی؛ ولی حالا سه ساله که دخیل بستم به دامنت. نیستی؟ هستی؟ نمی بینی؟ یا خودت رو به ندیدن می زنی؟" لب می گزم و چشم می کَّنَم از سقف خونم، جایی که زیرش یه عالم گناه و کُفر خوابیده. از زیر چشم، تو بین دردِ درد آور تنم، یه نگاه زیرزیرکی می اندازم به سقف کبره بسته ی خونم و مثل یه بچه ی دو ساله لب برمی چینم. "کافر شدم خداجون، نه؟ تو ببخش، این قلاب تمام فلزی، عجیــــــــب درد آوره. کافر می کنه مسلمونت رو، بی دین می کنه بندت رو، چه توقعی از ارکید بی جونت داری؟ ای کاش هیچ وقت این ساخته ی بشر نبود، اون وقت شاید من هم این قدر ازت سرد نمی شدم خداجون. این قدر دلزده از قضا و قدر و تقسیم زندگیم." صدای نفس های سپهر درست مثل یه موسیقی ناهنجار گوش هام رو آزار می ده. ـ بخون ارکید، بازم برام بخون. ولی من نمی خوام بخونم. نمی خوام وسیله ی خوشی اش رو بیشتر کنم. دستش که به سمت سگک کمربند می ره، زبونم باز می شه ناخواسته. ـ توی چاله افتادم خاك منو زندونی كرد آسمونم نبارید اونم سر گرونی كرد حالا یه مرداب شدم، یه اسیر نیمه جون یه طرف می رم تو خاك، یه طرف به آسمون. ـ عاشقتم ارکید، تو تنها زنمی، تویی که هر کاری بکنم باز هم هستی. صدام دندونه دار می شه. "خدایا بگو این دل تا کی طاقت بیاره؟ تو فقط یه لطفی کن و زمان بگو، حداقل یه امیدی برام باشه این جوری که همش شده ذلت. همش شده سفر یک طرفه به جهنم روی زمینت. دردها، نفس کشیدن ها، چرا این قدر تهوع آور شده؟" باز هم بی اراده می خونم تا فراموش کنم. تا شاید برم تو شیرینیِ اندک رویاهای قدیمی. ـ خورشید از اون بالاها، زمینم از این پایین هی بخارم می كنن، زندگیم شده همین. "درد، درد! خدایا صدام رو می شنوی؟ من الان می خوامت. گوشه چشمی بهم بنداز. به خداوندی خودت که من هم بندتم، درست مثل همینی که داره خوش میگذرونه، چه فرقی بین من و اون هست؟ به جز این که اون مرده و من زن؟ اون دام پهن کرد و من دونه ی اول رو نخورده تو دامش افتادم؟ ـ با چشام مردنمو دارم این جا می بینم سرنوشتم همینه، من اسیر زمینم. یه جورهایی حس می کنم که اصلا نفس نمی کشه و یا شاید هم هوایی برای نفس کشیدن نداره. ـ بخون ارکید، بخون بذار تموم بشه. و من می خونم. مگه با وجود اون کمربند چرمی قلاب فلزی، چاره ای هم دارم؟ می خونم برای دل اون. برای نجات خودم از این دردی که فکر می کنم تمومی نداره، برای تموم شدن این زجر واپسین. ـ هیچی باقی نیست ازم لحظه های آخره خاك تشنه همینم داره همراش می بره خشك می شم، تموم می شم فردا كه خورشید می یاد شن جامو پر می كنه كه می یاره دست باد و تمام! تموم شد، ارکیده ی سه سال پیش هم تموم شد، یا شاید هم خیلی وقته که تموم شده و خودش خبر نداره و داره دست و پای بیخود می زنه برای زنده موندن. تازه می تونم نفس بگیرم. بعد از دقیقه هایی که نمی دونم چقدر طول کشیده تازه می تونم یه نفس از ته دل بکشم. کشون کشون با همون تن و بدن، با همون زخم های خون ریز بدنم، می رم گوشه ی دنج اتاقم پناه می گیرم و پشت می کنم بهش و رو به دیوار با سر انگشت لرزان می نویسم. "این روزها به احساسم می گویم نفس نکش عجیب آلوده است هوای دل ها." **** صداش رو از پشت سرم می شنوم. ـ ارکید پاشو یه چایی بده. سعی می کنم تن خرد و خستم رو از جا بلند کنم. اون قدر ضعیف و بی حال شدم که حتی نای بلند شدن رو هم ندارم؛ ولی باید بلند شم و برم برای راند سوم. حالا راند سوم چیه؟ کار کردن برای مردی که حتی از تنفس بوی عرق تند بدنش که تو فضای شیش متری اتاقکم می پیچه متنفرم. از سر راه دونه به دونه لباس هام رو جمع می کنم و تو نمی دونی که چه دردی رو برای خم و راست شدن و جمع کردن اون دو، سه تا تیکه لباس پاره تحمل می کنم. "تو اگر می دانستی که چه دردی دارد که چه زجری دارد، خنجر از دست عزیزان خوردن!" از برکت ضربات بی وقفه ی قلاب کمربند مــَــــردم، پام تیر می کشه و یه جورایی لنگ لنگون خودم رو به بیرون اتاق می کشونم. هوای تازه رو تو سینم پر می کنم و لباس های مچاله شده رو که با هر حس دردی تو دستم مچاله تر شده بود، یه گوشه می ذارم تا سر فرصت رفوشون کنم. پول اضافه ای برای خرید همین سه تیکه لباس هم ندارم. باید با حقوقم، تا آخر ماه سر کنم. لباس های مرتب شدم رو از تو کمد گوشه ی راهرو در می یارم. جای زخم ها داره هوا می کشه و یه جور عجیبی می سوزه. انگار که تازه عصب های تن و بدنم درد رو حس کردن و فهمیدن چه بلایی سرشون اومده. با جون کندن، دقیقا عین کلمه ی جون کندن، لباس ها رو به تن می کنم. سلانه سلانه می رم سمت آشپزخونه ی سه متریم، یه آشپزخونه ی جمع و جور که به جز یه یخچال کوچیک پنج فوت و یه گاز سه شعله ی رومیزی که مش حیدر، پیرمرد مهربون همسایه برام جور کرده و یه کهنه شور دوقلوی سه کیلویی دست دوم، چیزی دیگه ای توش نشونه دار نمی شه. همه ی دار و ندارم از دار دنیا همین سه قلم جنس و اون کمد و فرش زیر پامه. ـ پس چی شد این چایی؟ رفتی از کارخونه بسازی و بیاری؟ بعد از اون همه انرژی ای که مَــــــردم مصرف کرده، حق داره با یه لیوان چایی، رمقی به جسم خستش بده. مَــــردم شدیــــــد خسته س، خسته از کتک هایی نفس بُر من . زیر کتری رو که از همون اول با اومدن سپهر روشن کرده بودم کم می کنم و تو قوری کوچیک گل سرخیم یه پیمونه چایی می ریزم و دم می کنم. سوزش گردنم نسبت به زخم های دیگم آزاردهنده تره. دستی به گردنم می کشم که رگه های دلمه دلمه بسته روی دستم باعث می شه بچرخم به سمت ظرفشوییم و خون خشکیده روی گردنم رو تمیز کنم. از بوی خون و کثافت چندشم می شه، از خودم، از زن حقیر سپهر! ـ ارکـــــــیـــد! دستام سریع شروع به کار می کنن. می دونم این ارکید گفتن یعنی بدو تا دوباره با کمربندِ قلاب نشانم نیومدم سراغت. بجنب و تیز و بُز اون لیوان چایی رو برسون به دستم تا خر نشدم و یه نشون دیگه از قلاب کمربندم رو رو تنت امانت نذاشتم. پس می جنبم، قبل از این که تن و بدن خرد شدم با درد آشنای کمربند دوباره جلا پیدا کنه. تو لیوان دسته دار سادم که به اندازه ی سال های بدبختیم قدمت داره، چایی خوشرنگ رو می ریزم. درسته که چاییم زیاد مرغوب نیست؛ ولی با چاشنی هل و دارچین اون قدر خوش عطر شده که بی هوا یه نفس از ته ریه ام می کشم و خودم رو مهمون عطر خوش هل و دارچین می کنم. لیوان رو همراه قندون کوچیکم تو سینی دو نفرم می ذارم و لنگ لنگون از آشپزخونم بیرون می رم. یه نگاه به سینی می اندازم. چقدر جمع و جور، چقدر غریب، درست مثل زندگیم، درست مثل بخت سوختم، درست مثل پیشونی نوشته سیاهم. سینی رو که جلوش می ذارم، "چه عجب" زیر لبش رو می شنوم. یه جبه قند برمی داره و یه جرعه چایی می خوره. مثل همیشه از خودم سوال می پرسم: "چه جوری می تونه چایی ای به این داغی رو بخوره؟ دمای این چایی صد درجه س؛ شاید هم نود درجه، چه جوری اون زبون نیش مارش جزغاله نمی شه؟" با صدای دادش از جا می پرم. ـ اَه، این که باز مزه ی آب زیپو می ده. لیوان رو با عصبانیت پرت می کنه تو سینی و قندون چَپه می شه و تمام حبه قندهای ریز ریزی که تنها شیرینی این زندگی همیشه تلخه، خیس از مایع قهوه ای رنگ چایی می شه. ـ پس تو، تو خونه ی ننه و بابات چی یاد گرفتی؟ فقط عشوه گری و تور پهن کردن واسه پسرای مردم؟ سی سالته، هنوز بلد نیستی یه چایی درست و درمون دست شوهرت بدی! تو دلم مثل همیشه به کلمه ی شوهر نیشخند می زنم. چقدر هم که برازنده ی مَـــــرد لجام گسیخته ی رو به رومه. کم کم عصبانی می شه و با دست می زنه زیر سینی چایی و سینی و لیوان و چایی داخل سینی و قندون و حبه های خیس خورده، تمام اتاق کوچکم رو می گیره. ـ مَردُم زن می گیرن، ما هم زن می گیریم. نه هنری، نه دستپختی، فقط بلدی زهرمار درست کنی بدی به خورد شوهرت. پس تو کی می خوای هنر شوهر داری رو یاد بگیری؟ هان؟ تو دلم می گم: "وقتی که یه نفر عاشق زندگیش باشه، همه ی هنرها هم تو وجودش جمع می شه؛ ولی وقتی یکی مثل من باشه، گنجینه ی هنر هم که باشی، گند می زنی به تمام اون هنرها." *** **** ـ کی می خوای بفهمی که باید چه جوری شوهر داری کنی؟ وقتی سرم رو گذاشتم زمین و مُردم؟ یه آمین زیر لب به این حرفش می گم، شاید که مرغ حق همین جا زیر سقف همین اتاق کوچکم باشه و حرف دلم رو اجابت کنه. ـ هر چند غیر از این هم از شازده خانم توقع ندارم، اون قدر تو خونه ی ننه و بابات خوردی و پَروار شدی که دیگه وقتی برای یاد گرفتن هنر خونه داری نداشتی. فقط خوردی و خوابیدی و هیکل گنده کردی تا قاپ پسر مردم رو بدزدی. از جا بلند شد. سعی کردم نگاهم رو از تک تک اعضای بدنش بگیرم، تا یه وقت مثل دفعه ی قبل بالا نیارم و مهمون ناخونده ی کمربند های اضافه ی دم رفتنش نشم. یه نفس عمیق می کشم و سعی می کنم تا فکرم رو منحرف کنم. هر چند که نفس عمیقم هم بخاطر حس بوی تنفر آور عرق بدنش بی بازدم می مونه. همون جوری غرغر می کنه. ـ اَه، باز ما اومدیم تو این دیوونه خونه، گند زد تو اعصابمون. لباسش رو با حرص می پوشه و می ره جلوی آیینه و همون جوری که داشت جلوی آیینه دکمه هاش رو می بست موعظه هاش رو ادامه داد: ـ برو زَنیَّت رو از زن های مردم یاد بگیر. چنان شوهر داری می کنن آدم حال می کنه، خوشگل، خوشتیپ، خوش هیکل، نه مثل توی نی قلیون که آدم برای دیدنت باید کفاره بده. آخرین دکمه رو هم بست و ادامه داد: ـ خدایا آخه من به چی این زنیکه دل بستم که خر شدم؟ اینی که معلوم نیست جز من با چند نفر دیگه بوده؟ برگشت سمت من و با چشمای دریدش غرید: ـ جز من برای چند نفر دیگه ترانه خونده و با صداش دلبری کرده. چشمام رو می بندم، مثل یه مجسمم، غیر از مجسمه بودن کار دیگه ای از دستم بر نمی یاد. این سناریوی همیشه تکراری رو قشنگ از برم، این داستانی رو که مَــــــردم راوی اونه و یک طرفه می خوندش، سال هاست که دارم می شنوم و مشق شب می نویسم. ـ می دونی ارکید؟ وقتی فکرش رو می کنم که چه جوری تو دامت افتادم از خودم بدم می یاد. منو چه به دختر دوست پسر بازی مثل تو؟ حرفی نمی زنم. خودش هم می دونه که اولین و آخرین دوست پسرم و ختم کننده ی اشتباهاتم سپهر صولتی بوده. ـ حالا ببین، ببین زندگی منو به کجا کشوندی که تهوع می گیرم تو روت نگاه کنم، حالم ازت به هم می خوره ارکید. یاد لحظات قبل برام تازه می شه. حالش به هم می خوره؟ دروغ می گه عین سگ. ـ این که قبل از من با چند تا پسر دیگه دوست بودی مثل خوره روح و روانم رو می خوره. بیخودی هم برای من ادای آدم های مظلوم رو در نیار که تو اولین و آخرین عشقم بودی. از کجا معلوم که جز من با کس دیگه ای نبودی؟ فکر کردی من اون قدر سادم که نفهمم؟ با این که یه عمره دارم این حرف ها رو می شنوم، با این که سال هاست که عادت به شنیدن این اراجیف دارم؛ ولی باز هم هر بار با شنیدنشون لاله ی گوشام می سوزه و دلم آتیش می گیره از این عدالت ناجوانمـــــــردانش. جرات ندارم حتی دستم رو به سمت گوشام ببرم. باید باز هم مجسمه باشم و باز هم سعی کنم نشنوم؛ ولی باز هم عجیـــــب می شنوم و عجیــــــب دلم می سوزه. خدایا! ننگ به من که خام حرفاش شدم. خام اون زبون چرب و نرمش که حیثیتم رو به باد داد. خام اون لحظه هایی که مسخ سر انگشت های سحرانگیز سپهر شدم. این هم از تشکرِ !. خم می شه به سمت کمربندشو دستش که به سمت کمربند می ره موهای تنم سیخ می شه و روزگار برام تنگ. گارد می گیرم و سر خم می کنم که نکنه دوباره هوس یه پذیرایی دیگه ازم رو داشته باشه؛ ولی انگار خدای اون بالا، همون خدایی که چسبیده به سقف خونم داره نظارم می کنه، این بار با منه؛ چون کمربند رو دونه به دونه از بندینک های کمر شلوارش رد می کنه و من با هر رد شدن یه پله به نفس کشیدن نزدیک می شم. دونه ی آخر رو هم رد می کنه و قلاب رو می بنده و تمام! یه نفس عمیق، مهمون شش های مچاله شدم می شه. این نفس از اون نفس های راحتیه که فقط خدا می دونه که چه جوری حس شیرین رهایی رو به رگ و پِیَم تزریق می کنه. بُرسِش رو از رو تلویزیون برمی داره و همون جوری که به موهایی که یه زمانی در دوران جاهلیتم، دیوانه وار عاشق هر تارشون بودم شونه می زنه ادامه می ده. ـ ای تف به ذاتت ارکید. آخه چرا منو بدبخت کردی؟ زندگی منو ببین، بخاطر این که اسم تو، تو شناسناممه، نه می تونم زن بگیرم، نه راه به جایی دارم. خیر سرت اون قدر هم پوست کلفتی که هر چه قدر کتک می خوری باز هم پا می شی و نمی افتی بمیری که حداقل از شرت راحت بشم. با این جمله انگار عصبانیتش به قدری فوران می کنه که آناً برمی گرده و بُرس تو دستش رو با ضرب پرت می کنه تو صورتم. ضربه کاری تر و سرعتی تر از اونه که بتونم عکس العمل نشون بدم و آخر سر اون چیزی که نباید بشه می شه. شونه با ضرب می خوره به شقیقم و گوشه ی ابروم رو زخم می کنه. باز تو دلم می گم: "خدا لعنتت کنه مــــــرد، این همه خودم رو کشتم تا خراشی به صورتم نیفته؛ ولی توی نامرد باز هم کار خودت رو کردی." نیشخندی می زنه و از کنارم رد می شه. انگار این کارش آبی بوده رو آتیش درونش. خودش خوب می دونه که چقدر برام مهمه که آبروداری کنم و نذارم کسی پی به زندگی سراسر لجنم ببره. ـ دعا کن بیفتی بمیری که یه جماعت رو از شر خودت خلاص کنی، آخه من موندم، تویی که نه ننه و بابای درست و حسابی داری و نه پشت و پناهی، واسه ی چی خدا زنده نگهت داشته؟ بیخودی داری برای خودت راست راست می گردی و اکسیژن حروم می کنی. برو خودت رو بنداز زیر ماشینی، تریلی ای، والا به خدا ثواب می کنی و من بیچاره رو از بند آزاد می کنی. به خدا خسته شدم از این یه بوم دو هوایی. بابا جان چرا نمی فهمی؟ می خوام زن بگیرم. یا طلاق بگیر یا بمیر. هر کدوم رو که صلاح می دونی؛ فقط زودتر که یه موقع دیدی صبرم لبریز شد و خودم زدم کشتمت. بدبختی شانس هم ندارم، می ترسم بزنم لهت کنم ناقص بشی و بیفتی وبال گردنم. از بس که پوست کلفتی. با ادای آخرین کلمه لگدی به پهلوم زد که دیگه نتونستم مجسمه باشم و مثل مار به خودم پیچیدم. بی شرف زده بود روی زخم قلاب کمربند. انگار همین عکس العمل کافی بود تا خیالش راحت بشه و از پله ها سرازیر بشه. نفس حبس شدم رو رها می کنم. بالاخره عزراییل رفت! نفسی می کشم از ته دل، اندکی راحت، اندکی آسوده. همون جور که نگاهم به اتاق به هم ریخته خیره س، لب می زنم. "اختلافی نداریم کمی جغرافیای ما متفاوت است. قلب من در شمال غربی تنم می تپد و قلب تو در جنوب مرکزیت من دلتنگ ماضیم که بعید شده تو اسیر حالی، فرقی ندارد ساده یا استمراری. فصل مشترکی که نود درجه اختلاف دارد رویاهای تو، کابوس های من." *** **** «ـ الو، بفرمایید؟ ـ الو؟ بابا؟ سکوت اون طرف خط باعث شد تا بغض تو گلوم بزرگ تر بشه. ـ بابا صدام رو می شنوی؟ یا مثل تمام روزهایی که بهت زنگ زدم فقط گوش می دی و بعد هم بدون جواب قطع می کنی؟ دلت می یاد باز هم با من این کار رو کنی؟ من دخترتم، ارکید، همون دختر کوچولویی که می نشستم رو پاهات و با شونه ی انگشتیت ریش هات رو مرتب می کردم. یادت می یاد بابایی؟ بغض صدام بیشتر می شه. ـ بابا به خدا اشتباه کردم، هنوز چند ماه نیست که زنش شدم؛ ولی داغونم کرده، دارم نابود می شم بابا، ارکیدت، ارکید کوچولوت داره زیر بار زندگی با اشتباهش خرد می شه. ـ انتخاب خودت بود، نبود؟ سکوت می کنم. جوابم جز یه آره ی سنگین چیز دیگه ای نیست. ـ بابا پشیمونم. صدای شکستش که انگار از ته قلب زخم خوردش بلند می شه، تیشه می زنه به همون روزنه های کوچیک امید. ـ پشیمونی دیگه سودی نداره، روزی که با آبروم بازی کردی ... نفسش سنگین شد، نفس من هم. بابا اون ور خط، من این ور خط. خدایا چرا حتی یه مولکول اکسیژن هم تو هوای این شهر پر دود و دَمت نیست؟ ـ چی کار کنم بابا؟ ـ وایسا پای اشتباهت. ـ یعنی بسوزم و بسازم؟ با دل سنگی ای که بعد از اشتباه نابخشودنی من بهش دچار شده بود گفت: ـ آره، بسوز و بساز، خاکستر شو، مردونه پای اشتباهت بمون. ـ دلم تنگتون شده بابا، تنگ شما و مامان و امید! ـ بهتره عادت کنی به این دلتنگی، ما داریم می ریم، امید بورسیه ی کانادا شده. قلبم ایستاد. دنیا جلوی چشمام شد قد یه ارزن، بی ارزش، بی رنگ، بی نور و صدا. من شدم اون تیکه ی برفی که جلوی اولین تابش اشعه های خورشید ذره ذره آب می شه. ـ چه جوری می تونی این قدر سنگدل باشی بابا؟ من دخترتم، مثل امید که پسرته. برای اون حاضری از خونه زندگی ای که یه عمر براش جون کندی بگذری؛ ولی برای من ... ـ برای تو هم همه کار کردم، زندگیم رو به پات ریختم؛ ولی تو شدی گربه کوره و پنجول کشیدی به چشمام، به قلبم، به زندگیم. بد کردی باهامون ارکیده، از دلخوشیم نیست که دارم می رم، از درد بی آبروییه که دارم چوب حراج می زنم به دار و ندارم و خاک غربت رو سرمه ی چشمام می کنم. از درد نیش و کنایه های مردمه که می خوام بشم شبگرد کوچه های غربت. ـ بابا چرا منو یادت نمی یاد؟ یعنی این قدر بدم؟ سیاهم؟ نجسم که نمی خوای دستم رو بگیری و از این لجن درم بیاری؟ بابا منم ارکید، دخترت. صدای سرد بابا خط صاف قرمز کشید رو التماس هام. ـ من و زنم دیگه دختری به اسم ارکید نداریم. ـ بابا؟! ـ دیگه به این جا زنگ نزنید خانم، اهالی این خونه قصد سفر دارن و دیگه هم برنمی گردن. ـ دلتون می یاد؟ صدای بوق اشغال، اشک های چیکه چیکم رو رگبار کرد. منو نمی خوان، منی رو که شش ماه پیش بزرگترین خبط زندگیم رو مرتکب شدم نمی خوان، منی که رو سیاه عالم و آدمم رو نمی خوان، پدر و مادرم، ارکیده ی بی حیثیتشون رو نمی خوان.» "این روزها عجیب دلم می خواهد بخوابم درست مثل ماهي حوضمان كه چند روزيست روي آب خوابيده است."


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: